دکتر یزدان نیاز
دکتر یزدان نیاز

دکتر یزدان نیاز

سرزمین حکمت (1) Erowid

مقدمه
زمانی که تو انتخاب کننده باشی به زودی خودت منتخب می شوی
نمی دانم چگونه این اتفاق افتاد اما  از اینکه  این اتفاق افتاده است خوشحالم
شاید در بچگی به دلیل اشتباه نوشتن دستور  نسخ پیچ داروخانه بود که مادرم  به جای نصف ریتالین  مثل قرص سرماخوردگی هر شش ساعت یک قرص ریتالین به خوردم می داد  بماند که بعد از ان چه اتفاقاتی افتاد  و اصلا بعدا فهمیدم من  بیش فعال نبودم و مصرف ان همه ریتالین اصلا  لزومی نداشت  ؟
سالها بعد
شاید به خاطر شکست های مداوم  و پیاپی در زندگیم بود که هر بار به قعر رفته  و با تلاش  دوباره خود م  را به اوج می رساندم که باعث شد نوسانات زندگی را بهتر  از هر ملوانی در یک  کشتی طوفان زده درک کنم   اما زمانی که به یک ثبوت رسیدم  درست مثل ان بود که  به ساحل نجاتی رسیده ام که هیچکس  در ان ساحل نبود

اما   من به خوبی  از ساحلی امن دیگر انسانها را می  دیدیم که برای انچه روزی برای من هم اهمیت داشت  در دریایی متلاطم  به بالا و پائین امواج پرت می شوند
در ان ساحل تنها و زیبا مدت ها ایستاده و به  زنان و مردانی که در  امواج زندگی  گرفتار شده  نگاه کردم هیچ کدام از انها به سوی ساحلی که من بر ان  ایستاده بود نظری هم نمی انداخت گویا انها اصلا جزیره را نمی دیدند  وفقط شناکنان مشغول جمع اوری گوی های  اطرافشان بود
در سطح اب هزاران گوی   کوچک به انواع رنگ های طلایی  سبز طلایی سیاه وو  شناور بود و انها در پی گرفتن و تصاحب  ان شناکنان به سوی ان رفته  و اگر چندین نفر به طور ناگهانی به گویی می رسیده اند  بر سر تصاحب ان  با یکدیگر درگیر شده و هرکدام قویتر بود پایش را بر سر دیگر گذاشته و سوار براو شده و خودش را زودتر از دیگری به گویها می رساند  ودر این میان بیچارگان صعیف بودند که  لحظه ای بد  جسد مغروقشان طعمه کوسه ها می شد
ناگهان چندین نفر را دیدم که جدا از دیگران  و نزدیک ساحل شنا می کنند و  سر انها  هر ثانیه به چپ راست می چرخید لحظه ای به سمت گوی های طلایی و لحظه بعد به سوی ساحل  به نظر مردد می امدند که  به کدامین سو شنا کنند
دستم را بالا برده و تکان دادم و ابتدا ناخود اگاه فریاد زدم بچه ها ساحل این جا است ؟ به  این سمت شنا کنید  ان گوی ها ارزشی ندارند .
با فریاد من  ناگهان هزاران گویی طلایی درخشانتر از بقیه روی اب  ظاهر شد به طوری که نور ان چشم را خیره می کرد .
گویا از قعر اب  کسی انها را  به یکباره رها کرده است  تعدادی از انها وقتی سر از اب بیرون می اوردند  با جستی کوچک کمی  بالاتر از سطح اب  قرار گرفته و دوباره به روی اب می افتاند وصدای همانند افتادن سکه های  طلا برروی زمین می دادند 
 منظره شگفت با صدا های زیبا   که هر بینده ای را محسور می کرد  ناگهان دیدم  همه انهایی هم که نزدیک ساحل  مردد بودند به سوی ان گوی های زرین شنا کردند و بعد از مدتی به ارامی همه انسانهایی را که به دنبال ان گوی ها با یک دیگر در ستیز  بودند را  می دیدم  که با  هر موجی ارام ارام تر  از ساحل دور می شوند و مدتی   بعد فقط من بودم و جزیره ای به زیبایی بهشت یا شاید خود بهشت بود نمی دانم ولی اکنون من صاحب ان هستم ؟
در وسط  جزیره کوهی بلند دیده می شد که از نیمه در زیر ابر های سفید و ضخیمی  پنهان شده بود و من به سوی ان رفتم تا از فراز ان به اطرافم   نظری انداخته تا بدانم کجا هستم  و حد این سر  زمین که من نام سرزمین حکمت بر ان نهادم  تا کجا است
داستان سفر من در سرزمین حکمت  از همین جا اغاز می شود


همه ما تا زمانی که  جوانیم نمی دانیم باید در این زندگی چکار کنیم   و فقط سرگرم اطفای  غرایزیم  اما  بد نیست   سرگرمی دیگری  هم برای خود پیدا کنیم   شاید زمان پیری  فقط ما در حال بازی و سرگرمی باشیم  ؟ (مری )

بخش اول  خودت را از فشار اخبار و اطلاعات رسانه ها رها کن  (من  اطلاعات را انتخاب می کنم نه انکه تحت بمباران اطلاعاتی دیگران باشم