فیروزه رمضانزاده – وقت ناهار بود، کنار یکی از آشپزخانههای تهیه غذا در نوشهر نگه داشتیم، من قورمه سبزی سفارش دادم. آوردیم خانه و خوردیم خیلی لذیذ بود. روز بعد هم چون مزه آن قورمه سبزی زیر دندانم مانده بود، دوباره قورمه سبزی سفارش دادیم و خوردیم و چه لذیذ بود. چند روز بعد، برای بار سوم که رفتم غذا را بگیرم به خانم متصدی آنجا گفتم: «سبزیهای محلی اینجا عالی هستند. چقدر خوب قورمه سبزی درست میکنید.» او گفت: «سبزیهای اینجا را با علف قاطی میکنند که اصلا خوب نیست. من سبزیهای خودمان را از جای مخصوصی میآورم.» پرسیدم: «از کجا؟» گفت: «از اطراف شهریار، کرج، چمن ۳ یا ۴»؛ یادم نیست. آن روز گذشت تا اینکه جمعه گذشته (۳۱ خرداد ۱۳۹۸) نزدیک ظهر متوجه شدم حالم اصلاً خوب نیست، دست و پایم مال خودم نبود، احساس میکردم دارم روی ابرها راه میروم، ارتباطم با بدنم کاملاً قطع شده بود، بدنم را نگاه میکردم و میشناختم ولی انگار مال من نبود. با شوهرم که صحبت میکردم صدایش دور و نزدیک میشد. چهرهاش را میدیدم، صدایش رامیشناختم، میدانستم او کیست ولی انگار بیگانه بود. چهرهاش هم عقب و جلو میرفت در صورتی که میدیدم و میدانستم که او ثابت است و روی صندلی نشسته…»